قصه های شیوا : شیوا و مادرش داشتن می رفتن بیرون از منزل . شیوا : بابا تو نیا . گفتم : من مریضم خونه می مونم . گفت : تو خونه بمون گریه کن !!!( آخه 3 روز قبل من مسافرت بودم شیوا هر روز کارش گریه بود ) بعدا قرص بخور . دارو بخور .
^ یکشنبه 30/7/91 12:54 صبح - آخرین تغییر : [::::شـــمیــــم::::] دوشنبه 1/8/91 12:14 صبح
راحیل بانو، ::::شـــمیــــم::::، عطر یاس.، *زهرا.م، زهرا -شاپرک
عزیزم شیوا دختر کوچیکتونه درسته؟ - ::::شـــمیــــم::::
3 ساله نشده هنوز . - خاطرات دکتر بالتازار